donderdag 24 januari 2013

یکی بود یکی نبود غیر از یک عده آدم بد و خوب هیچ خدایی نبود




روز و روزگاری در یک خانواده ای، پسری، گل پسری، قند عسلی بدنیا میاد. پدر و مادر غرق در شادی آن شب تا صبح خواب نداشتند. پسر نوزاد شب ها از گریه زیاد خواب را بر پدر و مادرش حرام می کرد اما عشق به فرزند باعث می شد که با اشتیاق هر گونه خستگی را نادیده و به فکر آرام کردن پسرشان باشند.
پدر نوزاد چون هنوز به خدمت سربازی نرفته بود مجبور شد زن و فرزند کوچکش را ترک و به خدمت برود .. اما از قضای روزگار پدر دیگر پسرش را ندید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
خبر فوت پدر به مادر بچه رسید. مادر گریان و نالان بود . از دست دادن شوهر در جوانی و بزرگ کردن فرزند خود مزید بر علت غمش بود. زمان گذشت و گذشت تا اینکه مادر با هزار درد و مشقت پسرش را بزرگ کرد.
مادر مهربان چه آرزوها که نداشت . آرزوی اینکه پسرش در بهترین مدارس تحصیل کند . آرزوی اینکه پسرش سر پیری عصای دستش بشود و همه جا با افتخار اسم پسرش را بیاورد .
اما غافل از اینکه روزگار لعنتی سرنوشتی شوم برایشان رقم می زند. 
آنطور که باید و شاید نتوانست به تربیت پسرش بپردازد . پسری که نه حمایت خانواده را داشت و نه حمایت دولت .. پسری که در برهه ای مدرسه رفت که قیمت یک بسته هرویین ارزانتر از یک پاکت سیگار بود. پسری که در خفقان کامل بزرگ شد و یک دنیا عقده در دلش جای گرفت .
هر چه بود روزگار بر وفق مراد نبود. روزی مادر پسر مریض شد. بخاطر بیماری کلیه احتیاج به دوا و درمان داشت. پسر غم را در صورت مادر می دیدید. احساس داشت . غرور داشت. حالا دیگر بزرگ شده بود و باید کاری می کرد. اما در این کشور طلسم شده کار کجا بود ؟ پسر می خواست به چند نفر رو بزند اما مردم دیگر رحم و مروت نداشتند. مردمی که ترجیح می دادند پول هایشان را در کشور عرب ها خرج کنند و حاجی بشوند و خدا را از نزدیک ملاقات و بهشت برین را برای خودشان بخرند. مردم بر این باور بودند که اگر مکه بروند ثوابش ، مخصوصا اسم و رسمش بیشتر از این است که بخواهند همان پول را به یک محتاج کمک کنند.
خلاصه اینکه پسر ناراحت با یک دنیا کوه غصه مشکلش را با دوستاش در میان می گذارد. همان دوستانی که زندگیشان شبیه پسر بود و هزاران درد و غم داشتند. خوشی ها را تنها در فیلم ها دیده بودند. هر چی فکر می کنند عقلشان به جایی قد نمی دهد تا اینکه شیطان تو جلدشان می رود و به فکر کار خلاف می افتند. میگویند باداباد هر چه پیش آید خوش آید !

 از آنجاییکه تجربه کار خلاف نداشته و این کاره نبودند چند نفری با موتور می روند وسط خیابان و زور گیری می کنند. پول یک بنده خدا که تازه از عابر بانک پول گرفته بود را می دزدند و فرار می کنند ...غافل از اینکه دوربینها و چند تا شاهد اینها را دیدند و زود شناسایی و دستگیر می شوند . بعد هم طبق معمول پشیمان از کارشان ...اما دیگرچه فایده ...؟ چرا که حکم عدل علی صادر شده بود! (( اعدام ))
همه چیز به سرعت برق اتفاق افتاد. پسری که دوست داشت زحمات مادر را جبران کند و به این طریق پول دوا و درمان مادرش را جور کند حال باید سنگینی طناب دار را بر روی گردنش حس می کرد.
مادر پسر از فرط ناراحتی اصلا نمی دانست چه کاری انجام دهد ؟ از بس گریه کرده بود اشک هایش خشک شده بود. تا اینکه خبر آوردند صبح زود میتوانید جنازه پسرت که قراراست اعدام شود را تحویل بگیرید. از آن ور پسر را سربازان علی در کمال ناباوری به پای چوبه دار بردند. پسر فکر می کرد همانند دوران کودکی که اگر اشتباه می کرد مادرش تهدید .. ولی در آخر می بخشید، اینبار هم بخشیده می شود و همه چیز تنها یک بازی است. اما غافل از اینکه اینبار جدی جدی باید از دنیا برود و بخششی در کار نیست. از ترس و اضطراب گلویش خشک شده بود. به دور و اطرافش می نگریست .آنجا به یاد پدر نداشته اش افتاد که آیا اگر من هم پدر داشتم حال و روزم این بود؟ در یک لحظه به همه چیز فکر می کرد تا اینکه کم کم چشمانش را بستند و باید از پله ای بالا می رفت که رفت و ...
بله  بچه های  خوب پسر مرد!

حکومت عدل علی احتیاجی به چنین افرادی در جامعه نداشت. باید همه پاک می بودند. باید ریشه اینطور افراد از زمین خشکیده می شد. باید درس عبرتی برای دیگران می شد که شد!
                                      *****



بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، اما متاسفانه اینبار قصه ما راست بود. 

Geen opmerkingen:

Een reactie posten